کوزه های خالی و غبار گرفته را بر گرفتم
و به راه افتادم.
رفتم تا از سرزمین چشمه های سبز،
برای روح تشنه ی معبد،
برای کبوتران معصوم حرم،
آب برگیرم.
چشمه هایی که از دل آفتاب سر می زند.
سپیده ی صبح نهری از سرزمین است.
فلق دهانه ی ای از آن چشمه هاست.
سرزمینی در آن سوی بامدادان.